دل نوشته ها!!!!!!!!

زندگی کتابی است سرشار از ماجرا........

دل نوشته ها!!!!!!!!

زندگی کتابی است سرشار از ماجرا........

به بهانه ی شب های قدر


الهی به حق هذا القرآن...
روی سرم گرفته ام آنچه را که روی دلم نگرفته ام.زیر سایه اش نشسته ام ، او را که از نورش گریخته ام ، پیامک دوستانم را بارها خوانده ام ولی به پیامهای بلندش توجه نکرده ام.امشب هم که آمده ام ، اگر خمیازه هایم بگذارند قرار است قرآن به سر گیرم
الغوث ،الغوث ، خلصنا من النار یا رب...! صدبار تکرارش میکنم ،با زبانی که تاحالا مراقبش نبودم.چشمام پر اشک شدن ، همون چشم هایی که تاحالا به جای من ،اون منو کنترل میکرد.دلم شکست ، دلی که خیلی شلوغ کرده.اما گویا امشب با همه شبا فرق داره.حتی بغل دستیم بهم توجهی نداره.انگاری قیامت شده.همه به حال خودشونن.کاش میتونستم این حال رو تبدیل به حالت کنم.
ماه رمضانم فرق کرده ،انگار غیر افطاری های پر زرق و برق ومهمان های خانوادگی پر غفلت و سریالهای رنگارنگ تلویزیون و مسابقات جام رمضان وشب گردیهای تا دیر وقت با بچه ها و سحری های یک درمیان و بساط کباب بعد از افطار ، خبرهای بهتری هم هست ! نکنه دیر شده باشه ، راستی امروز چندم ماه رمضون هست؟ چقدر من عقب افتادم !؟ خدایا به دادم برس ، نکنه ماه رمضون امسال هم تموم شه و من تو خواب بمونم.
اینم شب قدر ما ! اینقدر فکر و خیال و تصور اشتباهام مشغولم کرد که یادم رفت کجا بودم.انگار دارم از ذکرها جا می مونم :بک یا الله ، بک یا الله بک یا الله...
التماس دعا... 

نصیحت!!!!!!!!

 

بزرگ فکر کن!
آزاد باش!
برای خود مرزی تعیین نکن!
شاید تو انسانی هستی که در بهشت در حال دیدن یک کابوس طولانی است!
شاید داستان شیطان و میوه ی ممنوعه قسمتی از این کابوس است!
پس دیگر هیچ چیز ارزش آن را ندارد که نتوان آن را بخشید.
پس دیگر هیچ چیز به جز خدا ارزشی پیدا نمی کند!
پس دیگران را ببخش و با خدا باش که او همیشه با توست و فقط یاری او برای تو کافیست.
و از مرگ هراس نداشته باش که شاید آن پایان این کابوس طولانی و لحظه ی بازگشت تو به بهشت باشد! 

 

دلم تنگ شده بوود......

سلااااااااااااام 

وای یییی دلم برا وبلاگم برا دوستام براا همه تنگ شده بوود 

چند وقتی مسافرت بودم نشد مطلبی بنویسم اما حالا که اومدم جبران میکنم 

امشب یه متن باحاله  کوچولو میذارم 

نظر یادتون نره 

 

 

یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد.

ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد.

از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟
...

مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، یکى از موهایم سفید مى‌شود.

دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده!